- تاریخ: دی ۶, ۱۳۹۴
- شناسه خبر: 332
مسیحی ایرانی : آقای خامنه ای فقط متعلق به مسلمانها نیست
پیام ملت – به گزارش پیام ملت از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای، متن کامل این روایت که در پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR منتشر شده، به شرح زیر است: «حاج خانم! من یه معذرت خواهی ...
پیام ملت – به گزارش پیام ملت از پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای، متن کامل این روایت که در پایگاه اطلاع رسانی KHAMENEI.IR منتشر شده، به شرح زیر است:
«حاج خانم! من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. کسی که قراره چند دقیقه دیگه تشریف بیارند منزل شما، آقای خامنه ای هستند…» جمله تمام نشده که اشک مادر جاری می شود. برادرها اما هنوز فرصت می خواهند که باور کنند؛ فرصتی در حد چند ثانیه. بغض آلفرد و آلبرت هم با اولین کلماتی که از دهانشان خارج می شود، می شکند…
تعجب شان تعجبی ندارد؛ تعجب شان به اندازه ی تعجب خود ماست، وقتی وارد شدیم و دیدیم روی دیوار منزل یک مسیحی، فقط دو قاب عکس هست، یکی قاب عکس شهید روبرت لازار و دیگری قاب عکس امام و رهبری؛ دو قاب عکس رنگ و رو رفته ی قدیمی.
ساعت ۶:۳۰ شب است و فقط مادر و دو برادر شهید در منزل هستند. عروس ها و نوه ها رفته اند به کلیسا برای مراسم شب تولد عیسی مسیح علیه السلام. مادر که تا چند دقیقه پیش مدام اصرار می کرد ما از میوه و شیرینی و آجیل شب عیدشان بخوریم، حالا اصرارش بیشتر شده. خیالش را با یک جمله راحت می کنیم: «شما صبر کنید آقا بیایند و بروند. کل میز را برایتان خالی می کنیم.» لبخندی می آید روی لب هایش و می رود می نشیند روی مبل، کنار کاج کوچک مصنوعی. خانه خیلی کوچک است و مادر نگران اینکه بالاترین مقام مملکت قرار است وارد چنین منزل کوچکی شود. مسئولان برنامه اما سعی می کنند دلداری اش دهند که چیز مهمی نیست؛ اجازه گرفته اند و دارند مبل ها و میز ناهارخوری را جابه جا می کنند تا چند متر فضا باز شود. برادرهای شهید هم کنار مادر می نشینند.
آلفرد سر صحبت را باز می کند: «سال ۷۵ بود. داشتم از کاشان می اومدم تهران که تصادف کردم. مدارکم رو بردن قم. رفتم قم، گفتن افسر مربوطه رفته جمکران. ماه رمضان بود. دو راه داشتم. یا ول کنم بیام تهران و چند روز بعد دوباره برگردم یا برم جمکران. با خودم گفتم این همه مدت تو این مسیر رفت وآمد کردم، تا حالا جمکران نرفتم. برم اونجا. شب چهارشنبه بود و ماه رمضان. جمکران غلغله بود. گفتم یا صاحب الزمان! خبر برادرم رو برام بیار؛ زنده یا شهید. من که صاحب الزمان رو نمی شناختم. اما دیدم همه ی مردم دارند دعا می کنند، به دلم افتاد برای برادر مفقودالاثرم دعا کنم. همون موقع بود که یه نفر اومد یه کاسه آش تعارف کرد. یه نفر هم یه تیکه نون بهم داد. خلاصه، کارم با افسر تموم شد و اومدم تهران. چهارشنبه تهران بودم. پنجشنبه بود که از معراج خبر آوردند برادرم برگشته و فردا با ۱۰۰۰ شهید تشییع میشه. فرداش روز قدس بود. مادرم از هیچی خبر نداشت. به دلش الهام شده بود. رفته بود نماز جمعه برای تشییع. غوغایی بود اون روز. هیچ تشییعی این جوری نشده بود. کلی از هم محلی های مسلمون اومده بودن تشییع جنازه ی برادرم. تو همین کلیسای مارگیوگیز جمع شده بودند و سینه می زدند و می گفتند: حضرت عیسی مسیح، صاحب عزاست امروز…»
یکی از مسئولان جلو می آید و می گوید: «حاج خانم! یادتونه سال ۸۶ گفته بودید می خوام رهبر رو ببینم؟ حالا آقا میان منزلتون…» مادر که انگار اصلا حواسش به حرف های پسرش نیست، از لقب «حاج خانم» هم که مدام تکرار می شود تعجب نمی کند. توی حال و هوای خودش است. می گوید: «به همه گفتم کاش می شد آقا بیان دیدن ما. یا ما بریم دیدن ایشون.» آلفرد می رود و یک روزنامه ی قدیمی را می آورد. «همشهری محله، منطقه ی یازده، ۱۲دی۸۶» یک نیم صفحه با مادر شهید مصاحبه شده و در یک کادر هم نوشته: «مادر طی دیدارهای مکرری که با مسئولان بنیاد شهید داشته، از آنها خواسته تا امکان ملاقات با رهبر را فراهم کنند، ولی بی جواب مانده است. دلش می خواهد رهبر را ببیند و انتظارش این است که این امر محقق شود.»
ساعت از ۷ گذشته. مادر رشته ی صحبت را دست می گیرد: «وقتی راهیان نور رفتم، محل شهادت پسرم نرفتم. خیلی دور بود. چه فرقی داره، همه ی شهیدان بچه های من هستن. پسرم رو تو آرامستان اقلیت های دینی تو جاده ی ساوه دفن کردیم. مرتب سر می زنم بهش. دو روز پیش هم اونجا بودیم. عید پاک هم می ریم. تو دهه ی فجر هم یه روز برای غبارروبی می ریم…»
توی همین صحبت هاست که رهبر انقلاب می رسند. مادر به استقبال می رود. پسرها جلو می روند و عرض ادب می کنند. مادر می گوید: «درود بر شما. درود بر همه ی ملت ایران.» رهبر می گویند: «خدا شما را حفظ کند» و مادر جواب می دهد: «در سایه ی شما.» و آقا دعا می کنند: «خدا فرزندتان را با اولیایش محشور کند.» همه می نشینند و مادر می گوید: «کلبه ی کوچکم پر شد. خیلی خوشحال شدم شما تشریف آوردید…» بغض نمی گذارد حرفش را ادامه دهد. لحظه ای مکث می کند و ادامه می دهد: «به همه می گفتم. رهبر مال من هم هست. مگه فقط برای مسلمون هاست؟ برای همه است.»
رهبر انقلاب عذرخواهی می کنند از اینکه دیر آمده اند و ابراز خوشحالی از این که در شب عید آشوری ها این دیدار انجام شده. طبق معمول از شهید می پرسند. آلفرد جواب می دهد: «چند روز مونده بود سربازیش تموم شه. اما قبول نکرده بود برگرده. بعد از قطعنامه شهید شد. اول گفتند اسیر شده. بعدها که رفتیم خونه ی هم رزمش، می گفت تا لحظه ی آخر پشت تیربار بود. هرچی گفتم بریم عقب، نیومد. تا این که یه خمپاره خورد به سنگرمون و زخمی شد. اسیرمون کردند. گفتند بقیه کجان، گفتیم کسی نمونده. با قنداق تفنگ زدند توی سرم و بیهوش شدم. در بعقوبه به هوش اومدم. پرسیدم کسی هم با من آوردین، گفتن نه.» و این، قصه ی آغاز ۸ سال بی خبری مادر از جوان ۲۲ ساله اش بود.
آقا می گویند اینها مایه ی افتخار است. نه فقط برای خانواده ی شهید، بلکه برای کل کشور. اشاره می کنند به امنیت کشور که ناشی از همین مجاهدت هاست. بعد در حالی که به مادر اشاره می کنند می گویند: اینها را همه می دانند اما نکته ی مهم این است که: «پشت این مجاهدت، مجاهدت این خانم است. این روحیه خیلی باارزش است. یک وقت یک نفر انقدر بی تابی می کند که مانع بقیه می شود که کار او را دنبال کنند. اما رضایت مادر و پدر و بعد هم صبر او این فضا را ایجاد می کند. هرجا می روم، غالباً مادرها روحیه شان بهتر از پدرهاست. ما مردها نمی توانیم احساسات مادران را درک کنیم. مردها هم فرزندشان را دوست دارند اما مادر فرق می کند.» آلفرد حرف های رهبر را تأیید می کند: «من رفتم معراج، جنازه رو که دیدم، شناختم. آخه برادرم خیلی درشت بود. از استخوناش شناختم. اما گفتند باید مادرش بیاد تأیید کنه.» مادر از خاطراتش بیرون می آید: «پسرم قهرمان بود.»
رهبر انقلاب دوباره رشته ی سخن را دست می گیرند: «اقلیت مسیحی، هم ارامنه و هم آشوری، سربلند بیرون آمد در انقلاب و جنگ. به عنوان یک ایرانی وفادار عاقل بصیر شجاع.» مادر که کم کم از بهت اول جلسه درآمده می گوید: «در کرمانشاه، کنفرانس خبری گذاشتند. گفتم من بلد نیستم خوب فارسی حرف بزنم. گفتند اشکال ندارد. از همه هم بهتر حرف زدم. گفتم مسلمان و مسیحی باید دست در دست هم بدهیم و ایران را بسازیم. گفتم اسلحه بدهید بروم بجنگم.» آقا نگاهی می اندازند و می گویند: «اگر می دادند، می رفت ها! روحیه شون قوی است…» صدای خنده، یخ جلسه را آب می کند. مادر ادامه می دهد: «از خدا می خواستم روزی ببینم صدام رو…» آنقدر مهربان است که حتی دلش نمی آید فعل جمله را بگوید. لحظه ای مکث می کند و با بغض می گوید: «دیدم. راحت شدم.» نمی گذارد اشکش بریزد. ادامه می دهد: «چون ما اهل جنگ نبودیم که. آمدند این کارها رو کردند…» رهبر حرف های مادر را تأیید می کنند: «اینهای دیگر هم همین جوری می شوند. حاضر نیستند استقلال ما را تحمل کنند.»
مادر به زبان آشوری چیزی به پسر می گوید و آلفرد با شک و تردید از رهبر می پرسد: «کیک خانگی می خورید؟» آقا که موافقت می کنند، گل از گل مادر می شکفد. معلوم است دستپخت خودش است. با خوشحالی به رهبر می گوید: «من می گویم یک کار بدهید به من که بروم برای مملکت خدمت کنم.» آقا با روی باز می گویند: «همین حرف شما، کار بزرگی است. یکی از کارهای انبیا «تبیین» بود. خیلی از مردم، راه را کج می روند، چون نمی دانند. اگر بیان وجود داشت، راه روشن می شود. همین خصوصیت این خانم و گفتن این حرف ها کار بزرگی است. خانم ها در جنگ کارهای بزرگی کردند. جبهه رفتند، پرستاری کردند، اما بیان از همه مهم تر است. همین حرف زدن شما، چه در کلیسا و چه بیرون، و ابراز این روحیه کار خیلی مهمی است. ان شاءالله خدا به شما طول عمر بدهد و همین روحیه را حفظ کنید.»
رهبر تکه کیکی می خورند و به اطرافیان می گویند: «خیلی کیک خوشمزه ای است، شماها نمی خورید؟» مادر و دو فرزند با هم می گویند «نوش جان» سینی کیک می رود بین همراهان و دیگر برنمی گردد. مادر می گوید: «میوه هم باید بخورید. آجیل هم باید بخورید.» بعد، خجالت زده می گوید: «خانه ام کوچک است…» آقا نمی گذارند شرمندگی اش ادامه پیدا کند: «دل باید بزرگ باشد. وقتی انسان هدف داشته باشد، هرجا باشد خوب است. هرکجا تو با منی من خوش دلم / ار بود در کنج چاهی منزلم.»
روزنامه ی مصاحبه ی مادر را به رهبر می دهند. نگاهی می اندازند و می گویند برای چه تاریخی است؟ سال ۸۶ را که می شنوند، با حسرت می گویند: «چرا آنقدر قدیمی؟ کاش زودتر می آمدیم. شما می آمدید یا من می آمدم.»
حرف ها می رسد به وضعیت مسیحیان ایران. آلفرد می گوید از بعد انقلاب، موضوع دین پررنگ شده و حالا حتی اسقف آشوری ها ایرانی است در حالی که قبلاً از عراق می آمده. اسقف ارمنی ها هم که از لبنان می آید. رهبر انقلاب به یاد اسقف فقید ارامنه، آراک مانوکیان می افتند که از اول انقلاب با امام خمینی رحمه الله همراه بود. بعد هم کمی درباره ی آشوری ها صحبت می کنند که به اعتقاد خودشان، قدیمی ترین مسیحی ها بعد از مسیحیان فلسطین (زادگاه حضرت عیسی علیه السلام) هستند. بحث به زبان آشوری و نزدیکی آن به عربی و عبری و حتی فارسی می کشد. آلفرد، میوه و آجیل روی میز را کنار می زند و پارچه ی سوزن دوزی روی میز را نشان می دهد که به زبان آرامی روی آن نوشته شده: «ایدوخون هو بریخا» و می گوید یعنی «عید شما مبارک» آقا هم همین را به عنوان نشانه ی شباهت زبانی می گیرند که «ایدوخون» به کلمه ی «عید» نزدیک است و «بریخا» از جنس «برکت» است.
وقت خداحافظی است و رهبر انقلاب هدیه ای به مادر شهید می دهند و می گویند: «ان شاءالله عیدتان مبارک باشد. شب خوبی بود.» مادر و فرزندان با هم می گویند: «برای ما که خیلی به یاد ماندنی بود.» آقا می گویند: «ما به مسلمان ها قرآن هدیه می دهیم. اگر می توانستم یک انجیل خوب پیدا کنم، می آوردم. این انجیل های الان، عموماً روایت هستند نه کلام وحی. البته یوحنا، لوقا، پتروس و… بزرگان مسیحیت هستند که بعضاً هم شهید شدند. اینها مسیحیت را به ایران و روم و… بردند. وگرنه مسیحیت برای شرق است. توی آنها پیغمبر و نایب پیغمبر هم بوده. حواریون جزء بزرگان دین هستند. در اسلام هرکس عصمت حضرت مسیح و حضرت مریم را منکر شود، از اسلام خارج است. احترام ما به مسیحیت این گونه است. انجیل هم مثل قرآن و تورات از آسمان آمده. اما انجیل های فعلی، اینهایی که من خواندم، روایت است نه آن چیزی که از آسمان نازل شده. اگر آن را گیر می آوردیم، روی چشم مان می گذاشتیم.»
آلبرت که تقریباً در تمام جلسه ساکت و سربه زیر بوده، حالا که می بیند رهبر انقلاب در حال خداحافظی هستند، می گوید: «دکتر احمدی نژاد آمده بود منزل ما. گفت چه چیزی لازم دارید؟ گفتم فقط سلامتی رهبر. همین که شما آمدید اینجا، برای ما یک دنیا ارزش دارد.» رهبر انقلاب جواب می دهند: «این روحیه های وفاداری خیلی ارزش دارد. بعضی ها فقط نگاه مادی دارند و فقط پول را می شناسند. اما اینها معنویات است.»
آقا طبق معمول اجازه ی مرخصی می گیرند. می ایستند و قبل از رفتن، به پسرها و نوه ها هم هدایایی می دهند که به پدرها برسانند. یکی از همراهان آرام می گوید: «خواهر شهید هم ارومیه است.» رهبر هدیه ای هم به مادر می دهند تا به دست دخترش برساند. بعد هم خداحافظی می کنند و می روند برای دیدار با خانواده ی شهید مسیحی بعدی.
داریم وسایل را جمع می کنیم که مادر انگار یاد قول اول ما می افتد. میوه ها و آجیل ها را به زور بین همراهان پخش می کند. هرچه می گوییم الان نوه ها از کلیسا می آیند و شما بدون وسیله می مانید، قبول نمی کند. می گوید: «اگر به من گفته بودند آقا می آیند، حتما گوسفند می گرفتم که جلوی پایشان قربانی کنم. اینها چه ارزشی دارد…»