- تاریخ: مرداد ۱۸, ۱۳۹۷
- شناسه خبر: 7808
بنویس و هراس مدار!
حدیث حیدری- بار اولی که می خواستم، برای روزنامه چیزی بنویسم، درباره سینما بود؛ از اول هم می دانستم من هیچ وقت «هنری نویس» نخواهم بود؛ اما خیلی از فضای هنر و سینما دور نبودم. برای همین پیشنهادِ دوستی که گفته بود برای روز ...
حدیث حیدری- بار اولی که می خواستم، برای روزنامه چیزی بنویسم، درباره سینما بود؛ از اول هم می دانستم من هیچ وقت «هنری نویس» نخواهم بود؛ اما خیلی از فضای هنر و سینما دور نبودم. برای همین پیشنهادِ دوستی که گفته بود برای روز سینما یک یادداشت بنویسم را پذیرفتم. خُب!.
خیلی با اصول ساده نویسی آشنایی نداشتم، برای همین مطلبم پر بود از جملاتِ قصار و شعاری و گزین گویه های ژان لوک گُدار و برتولوچی… !. خنده ام می گیرد که حتی نتوانستم سلیقه ی فیلم بینیِ نه چندان حرفه ای خودم را در همان چند سطر پنهان کنم و آن طور مستقیم در روی خواننده نزنم. البته این ها را آن موقع ابدا نمی دانستم و حتما هنگام نوشتن و ارسال آن یادداشت کلی به خودم افتخار کرده بودم!.
سردبیر نشریه و آن دوست هم هرچند متواضعانه از من تعریف کردند و گفتند، برای کار اول خوب است؛ اما خودم با گذشت زمان فهمیدم که یادداشت نه و بیشتر نقدِ ناشیانه ای را روی کاغذ آورده بودم.
هرچه بود در همان حال و هوای سرخوشی از چاپ اولین مطلبم، پیشنهاد دادند برای افتتاح یک تالار ویژه ی اهالی قلم بروم و خبر تهیه کنم؛ که ای کاش قلم پایم می شکست و هیچ وقت نمی رفتم!. خوشحال و خرسند با دفترچه ی نو و روان نویسِ عزیزم در دست، به راه افتادم؛ مراسم در حال آغاز شدن بود که من رسیدم، بر خلاف تصورم به جز «یوسف علیخانی»، خبری از نویسندگان و هنرمندان دیگر نبود. فضا هم رسمی و خشک بود. من نشستم ردیف آخر و شروع کردم به نت برداری از بخش های مهم سخنرانی که صدای یک «سلام» شنیدم، سرم را بالا آوردم و پسر جوانی را دیدم که از آشنایان خانوادگی ما بود و یادم افتاد که تازه در اداره مربوطه استخدام شده است. متاسفانه، این سلام و خداحافظیِ آخرش برای من خیلی گران تمام شد و خاطره ای بد برایم رقم خورد. پایم را به دفتر خبرگزاری نگذاشته بودم که جمله ی : «اینجوری نمی توانی برای خودت کسی بشوی! »را شنیدم. من از همه جا بی خبر پرسیدم: «چی؟!» و جوابی نگرفتم. با سوال در سرم و عصبانیت زیاد، خبر را پیاده کردم و بعد از تنظیم روی سایت گذاشتم. همکار دیگرمان آمد.
برایم توضیح داد که خانمِ مسئول روابط عمومی در مراسم افتتاحیه، به مدیر مسئولِ سایت ما زنگ زده و گفته این خبرنگاری که فرستادید، تمام مدت با کارمندِ ما بگو بخند کرده و نظم جلسه را بهم زده است.
هر چند آقای مدیر مسئول به خوبی جواب آن خانم را داده بود؛ اما نگاهِ همکاران برای من قابل تحمل نبود، خصوصا که من خطایی مرتکب نشده بودم. آن شب و شب های بعد، تا صبح هزار بار در ذهنم خانمِ روابط عمومی را به بدترین اشکال ممکن مورد بازخواست قرار دادم و توبیخش کردم. کار او روی من تاثیر بدی داشت و منِ بدبین را بدبین تر از همیشه کرده بود، آن هم درست اوایل راهم و وقتی نیاز به رهایی و آرامش بیشتری داشتم ، طوری جو متشنج شده بود که تا یک ماه اصلا نمی توانستم روی کارم تمرکز کنم. هر چند او که این ها را نمی دانست. اما خیلی طول نکشید وقتی که دوستان بیشتری در مطبوعات پیدا کردم، با شنیدن تجربیات آنها، هم هضم ماجرای خودم آسان تر شد و هم بیشتر از قبل فهمیدم؛ که عشق همیشه قربانی می گیرد.
این بود خاطره ی یک کارگری نویسِ خسته و پشت خط موزاییک ایستاده ی همیشگی؛ در آغاز مسیرش.