• تاریخ: آبان ۱۳, ۱۴۰۰
  • شناسه خبر: 24763

دشمن‌داری؛ امکان استقلال سیاسی

ملتی که از تعیین دوست و دشمن خود به بهانه «صلح با همگان» دست کشد، امکان واقعی جنگ را از میان نبرده‌است، بلکه صرفا از حضور جدی خود در صحنه سیاست صرف نظر کرده.

حمیدرضا میررکنی بنادکی، پژوهشگر فلسفه و الهیات-کسانی که از جنگ می‌هراسند، از به زبان آوردن کلمه «دشمن» ابا می‌کنند. زیرا واژه دشمن، به خودی‌خود جنگ را چونان واقعیتی ممکن در نظر می‌گیرد. اینان برای آنکه به گفتار خود مشروعیتی ببخشند، از «سیاست» سخن می‌گویند؛ به این معنا که «نباید با دشمنان جنگید»، بلکه «باید با آنان سیاست‌ورزی کرد». حال آنکه «جنگ» و «سیاست» ، هر دو به یک بُن و اساس برمی‌گردند و آن نقطه ، نقطه دشمن‌داری و دوست‌داری است. کسانی که جنگ را در مقابل سیاست قرار می‌دهند، ملتفت این واقعیت نیستند که تنها در جهانی که جنگ ممکن است، سیاست امکان می‌یابد.

سیاست از یک درک اساسی نشات می‌گیرد، و آن اینکه انسان باید سررشته امور را به دست گیرد و امور را اداره کند. اگر چیزها به حال خود رها شوند ، هر چه باشند و حتی سخت و استواراند «دود می‌شوند و به هوا می‌روند». زندگی عادی اگر درست اداره نشود، می‌تواند به وضعی استثنائی منجر شود. از آنجایی که وضع استثنائی، وضع بی‌قانونی و هرج و مرج، و در یک کلام «جنگ» ممکن است، سیاست هم امکان و ضرورت می‌یابد.

آنانی که فاقد این درک اساسی از سیاست‌اند، جنگ را مقابل سیاست قرار می‌دهند و از این رو تاکید مداوم سیاستمدار بر «دشمن» برای اینان قابل فهم نیست. تصور آنان چنین است که باید ادبیات دشمن‌داری را کنار گذاشت و سیاست ورزید و مدام سخن از دشمن نباید گفت… ؛ درحالی که در جهان بدون دشمن، امکان جنگ مرتفع می‌شود، و در چنین جهانی دیگر نیازی به سیاست‌ورزی نیست. فرمانده متفکر نظامیان پروس؛ کلاوزویتس با اشعار به همین حقیقت به آن شعار معروفش رسید که «جنگ ادامه سیاست است» و کارل اشمیت در اثر فاخر خود با نام نظریه پارتیزان توضیح داده‌است که چطور عکس این جمله نیز صحیح است، بدین معنا جوهر سیاست در جنگ و جوهر جنگ در سیاست همواره حاضر است .

آنچه گفته شد بدین معنا نیست که باید از «دشمن» سخن گفت تا سیاست قدرتمند شود. بل با این مقدمه باید در این مطلب تامل کرد که اگر سیاست در جهان جاری است، پس در جهان دوستی و دشمنیِ واقعی حضور دارد. اگر سیاست در جهان، واقعی است پس جنگ هم یک امکان واقعی است، و نه شعار یا فرضی واهی. دولت‌ها به میزان وجود این فهم سیاسی در خود، می‌توانند در جهان سیاست نقش ایفا کنند.

ملتی که از تعیین دوست و دشمن خود به بهانه «صلح با همگان» دست کشد، امکان واقعی جنگ را از میان نبرده‌است، بلکه صرفا از حضور جدی خود در صحنه سیاست صرف نظر کرده. بدون او نیز جنگ و سیاست برپا است، او تنها بجای اینکه خود دوست و دشمنِ خود و نقطه نزاعِ خود را تعیین کند، به دیگر دولت‌ها اجازه داده است تا برای او دوست و دشمنی تعیین کنند. بر اساس همین حقیقت اشمیت در معروف‌ترین اثر خود یعنی مفهوم امرسیاسی اینگونه می‌نویسد: « اگر مردمی، دیگر توان یا خواست حفاظت از خود را در سپهر سیاست نداشته باشند، سپهر سیاسی از میان نمی‌رود. [بلکه] تنها [آن] مردمان ضعیف محو می‌شوند. » این چیزی است که ما ایرانیان آن را تجربه کرده‌ایم. در عهد پهلوی گرچه ایران خود توان تعیین نزاع سیاسی در جهان را از دست داده بود و مثلا در جنگ جهانی اعلام بی‌طرفی کرد، نتوانست اثرات واقعی جنگ را هم لمس نکند، بلکه به‌جای آنکه خود تصمیمی بگیرد و با گفتار اصیل سیاسی اعلام موضع سیاسی کند، دیگر دولت‌ها برای او تصمیم گرفتند و شد آنچه شد. به حکّام پهلوی چنین دیکته شد که دشمنِ تو دول آلمان و ایتالیا است و دوستِ تو نیز متفقین‌اند، حال آنکه می‌دانیم اولین حاکم پهلوی بیشتر به آلمان‌ها میل داشت. بنابراین مادامی که سیاست برپاست، دوستی و دشمنیِ واقعی‌نیز برپاست.

این ملت است که تصمیم می‌گیرد دوست و دشمنش را خود و با نظر به ناموس و اساس خود تعیین کند، یا دیگران برای او تعیین تکلیف نمایند. « وقتی ملت، دیگر توان یا اراده بر ساختن تمایز دوست و دشمن را برای خود نداشته باشد، دیگر از وجود سیاسی خویش دست می‌کشد. اگر اجازه دهد که این تصمیم را دیگری بگیرد، از آن پس به لحاظ سیاسی آزاد نیست[یعنی وابسته است] و در نظام سیاسی دیگری جذب می‌شود. » چنانکه در همان دوره پهلوی دولت ایران به‌جای آنکه نقطه نزاعی برای خود تعیین کند و خود معین کند که چه کسی دوست او است و چه کسی دشمنِ او، همواره از دوستی و دشمنی که ایالات متحده برای او تعیین می‌کرد پیروی می‌نمود. و از همین جهت لقب «ژاندارم منطقه» برای ایران آن دوره لقبی برازنده بود، چه دولتی که خودش در نقطه تصمیم سیاسی نباشد، لاجرم مجری تصمیمات سیاسی دیگران خواهد بود و این مجری‌گری معمولا در لباس نظامی‌گری ظهور می‌کند.

حمله ارتش شاهنشاهی به چریک‌های عمان در منطقه اظفار یکی از نمودهای عینی این حقیقت است، که تصمیم سیاسی نزد بازیگران اصلی سیاست گرفته می‌شد و آنان صحنه رزم و نقطه نزاع را تعیین می‌کردند، و فرد نظامی‌ که آن زمان دولت پهلوی بود، ‌تنها در آن میان صحنه‌گردانی می‌کرد. آنانی که به قدرت نظامی پهلوی در منطقه می‌بالند نمی‌فهمند که سازمان یا شخصیت نظامی اساسا دلالتی بر قدرت سیاسی ندارد؛ چرا که در نهایت اعلام صلح و جنگ، اعلام وضعیت عادی یا وضعیت اضطراری، مسبوق به تصمیم سیاسی سیاستمدار است. مادامی که سیاستمدار تصمیم نگرفته و اعلام جنگ ننموده، نظامی باید در اتاق خود بماند. سیاستمدار است که تصمیم می‌گیرد نظامی باید علیه چه کسی بجنگد؟ «جنگ راهبردها، تاکتیک‌ها، قواعد و نظرگاه خود را دارد، اما همه این دارای این پیش‌فرض هستند که از قبل تصمیم سیاسی درباره‌ی این که چه کسی دشمن است گرفته شده باشد. » و این تصمیمات در عصر پهلوی در خارج دولت ایران گرفته می‌شد.

بنا به آنچه پیش از این گفته شد، استقلال سیاسی یک ملت، به توان و اراده آن ملت بر تعیین دشمن و دوست خود باز می‌گردد. و ناتوانی ملت و دولت در تعیین محل نزاع خود با دشمنان، زمینه دخالت سیاسی از بیرون را فراهم می‌کند. توفیق تمامی جریانات سیاسی، از تاکید بر استقلال و طرح مستقل دوست و دشمن ناشی می‌شود. جریان‌های چپ با طرح طبقه بورژوا به عنوان دشمن مطلق خلق توانستند نیروی فراوان پارتیزان را در نیمی از جهان آن روز فعال کنند. بلوک غرب نیز همواره با طرح‌های ساختگی از «تروریسم، اسلام‌گرایی و…» به عنوان دشمن مردم سعی در تولید نیروهای سیاسی علیه جبهه مقابل داشته و دارد. در میان این دو طرح کلان، انقلاب اسلامی از ابتدا با شعار «نه شرقی، نه غربی» موضع مستقل خود را اعلام کرد. این موضع پیش از آنکه مصداق دشمن را تعیین کند، توضیح می‌دهد که انقلابیون نه از نظام دشمن‌دوست غرب پیروی می‌کنند و نه از نظام دشمن‌دوست شرق، بلکه تنها دوستی را دوست می‌دارند که خود آن را به عنوان دوست شناخته باشند، و تنها دشمنی را دشمن دارند که خود آن‌ را به عنوان دشمن شناخته باشند. شعار نه شرقی نه غربی به خودی خود تاکید بر تصمیم سیاسی مستقل ملی است. امام می‌دانست که حضور معنادار هر ملتی در سیاست، اولا مستلزم داشتن موضعی مستقل است، و این موضع مستقل ایجاب می‌کند که خود ملت دشمن و دوست خود را تعیین کند.

تاکیدات مکرر امام خمینی(ره) بر مسئله استقلال ناشی از درک اساسی ایشان از سیاست است. در واقع اصل تاکید امام در مبارزه خود، مسئله استقلال است، چه اساسا درک سیاسی تمامی علمای شیعه همین مطلب بوده است،«مذهب علما استقلال است. »( و ایشان مبانی فقهی این مطلب را در کتاب ولایت فقیه خود ذیل قاعده نفی سبیل طرح و بحث کرده‌اند.).

پیش از انقلاب در مصاحبه‌های مختلف امام با خبرنگاران، یکی از نقاطی که امام با قاطعیت اظهار نظر می‌کنند موضوع استقلال ملی است. ایشان در پاسخ به پرسش خبرنگاری که پرسیده بود آیا از مداخلات خارجی در حین انقلاب نمی‌ترسید، فرموده بودند: «خیر. ما با هر نوع دخالت خارجی به هر شکل در سرنوشت ملت‌های دیگر مخالفیم و با این دخالت‌ها مبارزه خواهیم کرد. » مخالفت امام با لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی و نامه ایشان به اسدالله علم، اعتراض ایشان به انقلاب سفید شاه ،همچنین مبارزه با کاپیتولاسیون و تقریبا تمامی موارد اعتراضات امام به حکومت پهلوی، همگی از سر مسئله استقلال است.

بنابراین استقلال، روح انقلاب خمینی بود. برای انقلابی که با چنین شعاری پاگرفته‌است، اولین دشمن، کسی است که بخواهد «موضع مستقل ملی» را به خطر اندازد. از این رو ، دخالت خارجی‌ صرف نظر از محتوا و موقعیت آن دخالت‌ اولین دشمن محسوب می‌شود. ماجرای تسخیر لانه جاسوسی را باید در ادامه آن درک اساسی از سیاست و این فهم از انقلاب طرح و بحث کرد. آمریکا به عنوان یک ابرقدرت مداخله‌گر قبلا توسط رهبران نهضت به مردم شناسانده شده بود. اقدامات مداخله‌گرانه آمریکا ماه‌های اول انقلاب و مخصوصا جاسوسی‌های مکرر آنان از رهبران نهضت مستقل مردم، ضرورت برخوردی جدی با آمریکا را نمایانده بود. روح استقلال‌طلبانه انقلاب چنین اقداماتی را تحمل نمی‌کرد. از این رو برای تثبیت هرچه بیشتر استقلال سیاسی کشور و انقلاب ، تسخیر مقر مداخله‌گران باید در دستور قرار می‌گرفت، کما اینکه قرار گرفت و تسخیر شد. امام این اقدام را انقلاب دوم خواند، و این بدین معنا است که در ماجرای تسخیر لانه جاسوسی، یکبار دیگر جوهره انقلاب احیاء شد، و انقلابیون دوباره بر استقلال ملی و مبارزه با مداخله گران تاکید کردند.

نام:

ایمیل:

نظر:

لطفا توجه داشته باشید: نظر شما پس از تایید توسط مدیر سایت نمایش داده خواهد شد و نیازی به ارسال مجدد نظر شما نیست