• تاریخ: خرداد ۳۱, ۱۳۹۷
  • شناسه خبر: 573

خیاطی روی زمین ! / کوله پشتی پر از سنگ را ۱۰ روز حمل کردم

پیام ملّت ؛ علی اکبر شیوخی – فصل بهار اگر گذری به کوههای سربلند غرب کشور داشته باشی ، طبیعت زیبا و سرسبز و هوای دل انگیز دل هر رهگذری را مجذوب خود می نماید . اما همین طبیعت زیبا ، کوههای بلند ، دره های پر آب و جنگل ...

پیام ملّت ؛ علی اکبر شیوخی – فصل بهار اگر گذری به کوههای سربلند غرب کشور داشته باشی ، طبیعت زیبا و سرسبز و هوای دل انگیز دل هر رهگذری را مجذوب خود می نماید .

اما همین طبیعت زیبا ، کوههای بلند ، دره های پر آب و جنگل های زیبای کردستان و آذربایجان روزگاری برای جوانان این سرزمین پر از خاطرات و خطرات بود . شب های تاریک و جاده های باریک منطقه صفر مرزی با کشور عراق یاد آور دوران سخت دفاع مقدس است .

به تعبیر یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که می گوید اگر امروز مردم این زیبایی ها را می بینند در پسٍ این طبیعت زیبا و بکر چه خونهایی ریخته شده و چه خون دلهایی خورده شده است .گروهگ‌های ضد انقلاب مناطق غرب و شمالغرب را به گونه‌ای اشغال کرده و ناامنی ایجاد کرده بوند که تامین امنیت منطقه از نگاه مستشاران نظامی امری دشوار و محال بود ولی رزمندگان مظلوم و غریب ایرانی از اقصی نقاط کشور توانستند با لطفا الهی منطقه را از لوث وجود گروهک‌ها پاکسازی کنند.

در بازدید از مناطق عملیاتی غرب کشور فرصتی فراهم شد تا با یکی از رزمندگان کرد گپ و گفتی صریح و شفاف داشته باشیم هرچند سخنانش به دل می نشست ولی مصائبی که بر او رفته ، دل هر انسانی را به درد میاورد آنچه بر ببر کردستان گذشته ، باور کردنش امروز سخت به نظر میرسد اما واقعیت است.

ابوبکر خضرنژاد رزمنده کرد زبان از رزمندگان پیشمرگ کرد زبان با ذکر خاطراتی اظهار کرد: شرایط دشواری داشتیم وقتی به گذشته نگاه می‌کنم احساس می‌کنم اگر خدا با ما نبود، در مقابل دشمنان اسلحه و آذوقه‌ای برای دفاع از کشور نداشتیم.

وی که به «ببرکردستان» مشهور است، افزود: کسی که طعم زندان، شکنجه و ناملایمات را نچشیده باشد درک درستی از امنیت و سلامت و رفاه نخواهد داشت.

آزاده دوران دفاع مقدس با توجه به شرح ماجرای شکنجه‌های کومله علیه خود، گفت: شهرهای مناطق غرب و شمال غرب کشور باوجود اینکه در آن زمان ناامن بود اما با همراهی و مقاومت مردم منطقه به امنیت رسید.

می خواهید از کجا شروع کنید؟

پاییز سال ۱۳۶۵ در یکی از شب‌ها خبر دادند حدود ۷۰ نفر از عوامل ضد انقلاب وارد شهر بانه و اطراف آن شده‌اند مأموریت شناسایی و یافتن محل اختفای آنان به من و دو تن از برادران به نام‌های کاک توفیق و کریم علی‌پور محول شد. برای انجام مأموریت ابتدا من به سمت محلی در بیرون شهر حرکت کردم ولی هنوز از شهر خارج نشده‌ بودم که با ضدانقلاب درگیر شدم و به اسارت آن‌ها درآمدم. اغلب آنهایی که در چنگشان گرفتار شده بودم، مرا می‌شناختند چون همشهری، هم‌لباس و همزبان خودم بودند از همین رو بیش از دیگران مورد نفرت و غضب آن‌ها قرار گرفتم.

دندان هایت را کشیده ای ؟

دندن هایم را بعد از دقیقه های اول اسارت با لوله تپانچه خرد کردند و در دهانم ریختند و البته این بخش کوچکی از جنایتی است که تحمل کرده ام.

می گویند پاهایت را به زمین دوختند صحت دارد؟
بله ، دوختن که چه عرض کنم ! همان لحظه اول که در اطراف شهر اسیر شدم مرا به دشتی که پشت شهر بانه بود انتقال دادند و در آن هوای خیلی سرد لباس‌هایم را درآوردند. از‌ آنجا مرا به روستای ترخان آباد بردند. آنجا در یک خانه‌ای نشستند و مشغول غذا خوردن شدند من هم در کنار آن‌ها بودم در حالی که به علت خرد شدن دندان‌هایم به شدت از دهانم خون جاری بود.

شما چی ؟ غذا خوردید ؟

خیر

بعد از غذا خوردن چکار کردید ؟

تقریبا ساعتی بعد به سمت کوه های اطراف راه افتادند ، وقتی بالای کوه رسیدیم آنجا مرا در کنار درختی نگه داشتند کنار یک درخت بلوط و دو نفری پایم را گرفته و با گل‌ میخ‌هایی که با آن چادرهای بزرگ را روی زمین مهار می‌کنند محکم به زمین چسباندند میخ بزرگ از پایم رد شد و به زمین فرو رفت حدود دو ساعت به همین وضع در آنجا ماندم و خونی که از پایم به زمین داشت می‌ریخت با چشمان خودم می‌دیدم.

یک کوله‌پشتی از سنگ بر دوشم گذاشتند
بعد از روشنایی هوا آن‌ها کوله پشتی‌هایی داشتند که یکی از آن‌ها را پر از سنگ کرده و روی پشتم قرار دادند و به سمت عراق حرکت کردیم تقریبا ۱۰ روز طول کشید تا به خاک عراق رسیدیم قبل از اینکه به اولین پایگاه نیروهای ارتش بعث عراق برسیم من و چند تن از اسرای دیگر را توجیه کردند و گفتند: اینجا نباید بگویید اسیر ما هستید چون اگر نیروهای عراقی از این موضوع اطلاع پیدا کنند شما را از ما تحویل می‌گیرند و هیچ وقت نمی‌توانید از اسارت خلاص شوید. ما هم به خیال اینکه شاید آنان راست می‌گویند در پاسخ به سوالات آن‌ها گفتیم آمده‌ایم پیش مرگ شویم. آن‌ها هم به ما خوش آمد گفتند کیک و نوشیدنی هم دادند و خوردیم و پس از آن به زندان کیله در عراق رفتیم.

سبیل و ابرو‌هایمان را خشک خشک تراشیدند
روزی که به زندان رسیدیم اولین کاری که کردند ما را به نوبت خواباندند روی یک سکویی، مثل سکوی غسال‌خانه‌ها و بیش از ۷۰ ضربه کابل بر پشتمان زدند. گفتیم چرا ما را می‌زنید گفتند برای اینکه شما رام شوید چون مثل وحشی‌ها هستید و بعد از این هرچه گفتیم به حرفمان گوش کنید. سپس سبیل و ابروهای ما را خشک خشک تراشیدند خیلی سوزش داشت و دردآور بود بعد از آن ما را بردند بین سایر اسرا. زندان‌ها اتاق‌های خیلی کوچکی بودند و شاید در هر اتاق ۳۰ تا ۴۰ نفر به صورت بسیار فشرده حبس شده‌ بودند داخل اتاق هوا آلوده و گرم بود بچه‌ها احساس خفگی می‌کردند گاهی به خاطر گرما و تنگی جا به گریه می‌افتادند.

برای مدتی ناشنوا شدم
روزی یک بار اجازه داشتیم به دستشویی برویم غذا هم می‌آوردند آبش را ما می‌خوردیم و گوشتش را آنان. در اسارت صبح تا شب به کارکردن مجبور بودیم و مسائلی در‌ آنجا اتفاق افتاد که نمی‌توان بیان کرد. یک روز سر خوردم و به شدت به زمین افتادم بلند که شدم خون از گوش و بینی و دهانم جاری شد در این لحظه یکی از نگهبانان محوطه به جای اینکه کمکم کند سیلی محکمی به گوشم زد. به نحوی که پرده گوشم آسیب دید و برای مدتی ناشنوا شدم.
زمانی که رزمندگان ایران در عملیاتی «ماووت» و اطراف آن را به تصرف خود درآوردند ما آنجا بودیم که افراد ضد انقلاب سریع همه را به شهر «سیره میرگ» انتقال دادند. در یکی از روز‌ها که آنجا برای هواخوری در محوطهٔ زندان قدم می‌زدیم، یک رشته سیم خاردار حلقوی دیده می‌شد که خار‌هایش از سیم خاردارهای ساده بلند‌تر بود. یکی از نگهبانان زندان برای آزار دادن من و سرگرمی خودش، رو کرد به من و گفت «من این سیم خاردار را به پایین می‌اندازم و تو باید بدوی و آن را بیاوری پیش من».

دست‌هایم را که می‌دیدم دچار تهوع می‌شدم
خیلی خواهش و تمنا کردم که از این کار و شکنجه صرف‌نظر کند، ولی بی‌فایده بود. جایی که ایستاده بودیم یک شیب نسبتا تندی داشت و عده‌ای از‌ آنان هم در کنار ما سرگرم بازی والیبال بودند. وقتی که سیم خاردار را با لگد به پایین غلتاند، من هم بلافاصله دنبالش دویدم و سیم خاردار را با حرص زیاد گذاشتم روی شانه‌ام و آوردم بالا و انداختم روی زمین. تیغ‌های سیم خاردار دست‌هایم را زخمی کرد و به علت عدم مداوا، دو سه روز بعد زخم‌هایم عفونت کرد و جوری چندش آور شده بود که دیگر نه کسی با من غذا می‌خورد و نه پیشم می‌نشست. حتی خودم هم وقتی دست‌هایم را که می‌دیدم دچار تهوع می‌شدم. بیش از دو هفته از این جریان می‌گذشت که به اصطلاح سرکرده گروهک برای بازدید به زندان آمد.

در هوای برفی، عریان به داخل حوض انداخته شدم
من به خیال اینکه مرا این قدر اذیت و آزار ندهند، رفتم پیش او و گفتم این درست است که شما که به قول خودتان اسلام راستین را می‌خواهید، مرا که هم دین، هم زبان، و هم شهری و هم لباستان هستم این جوری شکنجه می‌کنید؟ اعتراض من نه تنها سودی نداشت بلکه او را خشمگین کرد. در نتیجه در آن هوای سرد و برفی دستور داد که مرا عریان کرده و داخل حوضی که در آنجا بود انداختند، نیم ساعتی توی حوض بودم. بدنم دیگر بی‌حس شده بود. بیرون هم که آوردند حدود یک هفته با کابل و شلاق مرا می‌زدند.
روز‌ها، هفته‌ها و ماه‌ها را زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها گذراندم تا اینکه بعد از حدود دو سال تصمیم به اعدام من گرفتند، ولی در آخرین لحظات خدا سرنوشت من و همه چیز را به به کلی تغییر داد؛ در مرزبانه، محلی است به نام سور کوه که تعدادی از نیروهای ضدانقلاب در هنگام تردد روی مین رفته و پنج نفرشان کشته شده بودند که پسر سرکرده‌ گروهک نیز در میان کشته‌شدگان بود. در آن زمان پدر پیرم به ملاقات من آمده بود، رهبر سازمان مرا خواست و گفت: اگر تو بتوانی به واسطه‌ پدر و دوستانت از پسرم خبر موثقی یافته و به من اطلاع بدهی، تو را با پسرم معاوضه خواهم کرد.
بعد از سه ماه به لطف خدا و تلاش‌های جدی و بی‌وقفه مسئولان امر به ویژه سردار شهید نصرالهی، فرمانده‌ وقت سپاه بانه و سایر مسئولان ذی‌ربط، جسد آن چند نفر با من معاوضه شد و من به آغوش نظام جمهوری اسلامی و خانواده بازگشتم.

وضعیت امروز را چگونه می بینید؟

وضعیت امروز و آنروزهای کردستان را نمی توانیم مقایسه کنیم و اصلا نمی شود سختی هایی که بر افرادی مانند من گذشته است توصیف کرد و شاید کسی هم باور نکند و حق دارد باور نکند چون آن روزها و مشکلاتش را ندیده است.

نام:

ایمیل:

نظر:

لطفا توجه داشته باشید: نظر شما پس از تایید توسط مدیر سایت نمایش داده خواهد شد و نیازی به ارسال مجدد نظر شما نیست